کتاب اندوهی فراتر از رویا نوشته پیتر هانتکه روایت زندگی زنی قدرتمند است که علیرغم ایستادگی در مقابل سختیهای زندگیُ در فرجام کار تسلیم شد و به زندگی خود پایان داد.
کتاب اندوهی فراتر از رویا نوشته پیتر هانتکه روایت زندگی زنی قدرتمند است که علیرغم ایستادگی در مقابل سختیهای زندگیُ در فرجام کار تسلیم شد و به زندگی خود پایان داد.
پیتر هانتکه برنده ایزه نوبل ادبیات سال 2019 این کتاب را بر اساس زندگی واقعی مادرش نوشته است
درباره کتاب اندوهی فراتر از رویا:
پیتر هانتکه نویسندهی شهیر اتریشی بخشی از احساسات، شادی ها، اندوهها و حقایق ناگفته توسط مادرش و بسیاری از مادران دیگر را که طعم تلخ زندگی در جنگ جهانی دوم را چشیده اند را قلمی کرده است
مادر هانکه زنی بود که زندگی سختی را از سر گذرانده بود و این سختیها سایه خود را بر زندگی هانتکه نیز انداخت به طوری که مادر در نهایت، دشواریهای زندگی را تاب نیاورده و با خوردن چند قرص خوابآور به زندگی خود خاتمه داد.
این کار مادر تاثیری عمیقی بر روح و روان هانتکه گذاشت تا جایی که بازتاب آن را در نگارش این اثر در قالب مرثیهای زیبا و کوتاه میخوانید.
کتاب اندوهی فراتر از رویا (A Sorrow Beyond Dreams) از بهترین آثار هانتکه به شمار میرود و با وجود پیچیدگیهایی که در لحن روایی آن به چشم میخورد؛ از لحظاتی شیرین، شاعرانه، عاشقانه و توام با رنج و خشم آکنده است.
این اثر از زبان پسری به نگارش در آمده است که میخواهد درباره زندگی و مرگ مادرش بنویسد.
خلاصه ای در باره پیتر هانتکه
این نویسنده و نمایشنامهنویس شهیر در سال 1942 در گریفن اتریش متولد شد.
او از سن دو سالگی حدود چهار سال به همراه مادر و ناپدریاش در آلمان شرقی زندگی کرد و بعدها به گریفن برگشت.
پیتر هانتکه در رشته حقوق به تحصیل پرداخت و بعد به سمت ادبیات رفت.
پیتر هاندکه در سال 2019 برنده جایزه نوبل ادبیات شد و این انتخاب آکادمی نوبل اعتراضات و انتقادهای بسیاری را به دنبال داشت، چرا که معتقد بودند او در دوران جنگ بوسنی از نیروهای صرب حمایت کرده است. هاندکه در سال 2009 نیز جایزه فرانتس کافکا را دریافت کرد.
پیتر هانتکه (Peter Handke) سبک خاص خود را در نویسندگی دارد.
نکته مشترک بین اغلب آثار او به تصویر کشیدن واقعیت است، آنچه که هست و آنچه که میشود. او در داستانهای خود به ستیز و رویارویی با قواعد رایج زمان خود میپردازد.
بخشی از کتاب اندوهی فراتر از رویا :
مادرم از زمان کودکی زخمی برجسته روی انگشت اشارهاش داشت؛ عادت داشتم وقتی کنارش راه میروم آن انگشت را بگیرم.
بنابراین مادرم در زندگیاش هیچ بود و قرار نبود هیچوقت چیزی شود؛ همهچیز آنقدر آشکار بود که حتی نیاز به پیشبینی هم نبود. از همانموقع هم عادت داشت بگوید: «وقتی جوون بودم.» بااینکه آنموقع حتی سی سال هم نداشت! تا آنموقع هنوز از زندگی ناامید نشده بود، ولی بعد، زندگی آنقدر سخت شد که مجبور شد به صدای عقلش گوش دهد؛ به صدای عقلش گوش داد، ولی چیزی نفهمید.
همانموقع هم یک چیز را فهمیده بود که اگرچه ناممکن بهنظر میآمد ولی مجبور به انجام دادنش بود: اینکه طبق شرایط زندگی کند. به خودش گفت: «منطقی باش!» عقلش شروع به کار میکرد و بعد: «بسیارخب، درست رفتار میکنم!»
بنابراین شروع به بودجهبندی پولهایش کرد و یاد گرفت همین کار را در مورد مردم و اشیا هم انجام دهد، اگرچه چیز زیادی هم برای یاد گرفتن وجود نداشت:
افراد خانوادهاش شوهرش که اصلاً نمیتوانست با او حرف بزند و بچههایش که هنوز خودش نمیتوانست با آنها حرف بزند حساب نمیشدند و اشیا هم آنقدر اندک بودند که کار به بودجهبندی نمیرسید؛ درنتیجه خسیس شد.
کفشهای روزهای یکشنبه نباید روزهای دیگر هفته پوشیده میشدند، لباسهای بیرون باید به محض ورود به خانه در جالباسی آویزان میشدند، کیف خریدش اسباببازی نبود، آن نان گرم هم برای روز بعد بود.
از آنجا که درمانده بود، خودش را منضبطتر کرد که برخلاف ذاتش بود و همین او را زودرنج کرد. روحیهی حساسش را پشت آن صورت پروقار مضطرب اغراق شده پنهان کرد، ولی با کوچکترین تحریکی آن روی بیدفاع و ترسیدهاش را نشان میداد او به راحتی احساس حقارت میکرد.