کتاب کآشوب، بیست و سه روایت از روضههایی که زندگی میکنیم مجموعه نوشته هایی از نویسندگان مختلف است که در آن به عمق خاطرات خود سفر میکنند
کتاب کآشوب، مجموعه جستارهایی از نویسندگان مختلف است که در آن به عمق خاطرات خود سفر میکنند و از خلال این سفر، به روایت نسبت خود با محرم میپردازند.
این اثر، نخستین کتاب از مجموعهی کآشوب نشر اطراف است و به عنوان اثر برگزیدهی سومین دورهی کتاب سال عاشورا انتخاب شده است.
دربارهی کتاب کآشوب
هر ساله، همهی ما شاهد برگزاری مجالسی هستیم که از عاشورای 61 هجری حکایت میکنند و سنتی را به نمایش میگذارند که پس از سالیان سال، همچنان چون عنصری زنده و پویا در متن فرهنگ وجود دارد.
برگزاری عزاداری برای امام حسین، آنچنان در تاریخ ما زنده است که اگر خود نیز خاطرات خود را در ذهن مرور کنیم، درمییابیم که خود نیز، داستانهای زیادی را میتوانیم از این آیین پرشکوه روایت کنیم.
کتاب کآشوب نیز، مجموعهای از روایتها در باب محرم و موضوعات مربوط به آن است؛ از یادآوری اتفاقات و افرادی که در علاقهمندی ما به این مجالس نقش داشتهاند، تا تاثیراتی که حضور در این مجالس در زندگیهایمان داشته است، همه و همه حکایت از عظمت این رخداد و نقش پراهمیت آن در تاریخ و فرهنگ ما دارند.
در این کتاب، 23 جستار از 23 نویسنده با سبک زندگیها و افکار گوناگون آورده شده است که همه دربارهی موضوعی واحد سخن گفتهاند و همین تفاوتها باعث شده است که این کتاب، ملالانگیز نشود و همواره عنصری تازه در چنتهی خود داشته باشد.
کتاب کآشوب، به مراسم محرم در بستر اینک و اکنون میپردازد و ما با خواندن هر جستار، بیشتر متوجه میشویم که تا چه اندازه این سنت هنوز تازگی دارد و حتی نقشی بااهمیتتر از گذشته نیز پیدا کرده است.
این کتاب برای تمام کسانی که به خواندن جستارهای روایی – به خصوص جستارهایی که به فرهنگ اسلامی ما مربوطاند – علاقه دارند، جذاب خواهد بود.
در بخشی از کتاب کآشوب میخوانیم
چشمهام را که باز میکنم، میبینم یک زن چادر گلگلی دارد تکانم میدهد. «پاشو پسرم پاشو.» خودم را جمع و جور میکنم و با تعجب خیره میشوم به او. نمیدانم کجا هستم و این زن با من چه کار دارد.
چشم که میگردانم تازه یادم میافتد که کنار صندلی بابا در روضهی زنانه نشستهام. صندلی اما خالی است و بابا رفته. زنها بر و بر نگاهم میکنند. خجالت میکشم.
همان زنی که چادر گلگلی دارد، میگوید «بابات رفت.» این را حالا خودم هم میدانم. پیرزنی که آن طرف صندلی نشسته، کله میکشد سمت من «الهی بمیرم. خسته شده بچهم.»
کنار صندلی بابا خوابم برده است. بابا روضهاش را خوانده و رفته بیرون و تازه آنجا فهمیده که من همراهش نیستم. تندی بلند میشوم و از وسط زنها راه باز میکنم سمت حیاط.
بابا کنار در ایستاده است. دستش را که میگیرم، میگوید «خوابت برده بود بابا؟» به جای اینکه جوابش را بدهم، میپرسم «بازم روضه داری؟»
دَرِ ساعتش را باز میکند، دستی به عقربههای آن میکشد و میگوید «نه دیگه، تموم شد. فقط باید زود بریم خونه. یه ساعت دیگه حکومت نظامی شروع میشه.» نمیدانم حکومت نظامی یعنی چه. فقط میفهمم که به آن ماشینهای بزرگ و سربازهایی که کنار فلکهی اول ایستادهاند ربط دارد.
کوچه باریک است و دراز. یعنی حالاحالاها باید پیاده برویم تا برسیم به جایی که سوار اتوبوس بشویم. باز هم آرزو میکنم روزی که قرار است بابا برایم موتور بخرد تا مثل محمودآقا او را به روضه ببرم زودتر فرا برسد. «بالاتر از مسجد یاسین، ایستگاه اتوبوسه. تا اونجا بریم، سوار اتوبوس میشیم میریم خونه.»
مسجدی پیدا نیست.